جدول جو
جدول جو

معنی تازه کشت - جستجوی لغت در جدول جو

تازه کشت
دهی از بخش مینودشت شهرستان گرگان که در 4هزارگزی خاور مینودشت واقع است و60 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تازه کار
تصویر تازه کار
کسی که تازه کاری را یاد گرفته، کم تجربه
فرهنگ فارسی عمید
(مُ عَ نَ / عِ نِ)
بنوی پدید آمدن. تازه گردیدن. حادث شدن: و اگر از جانبی خبری تازه گشتی بازگفتندی. (تاریخ بیهقی). آنچه تازه گشت بازنموده آمد و حقیقت ایزدتعالی تواند دانست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 515). منتظریم جواب این نامه را... بتازه گشتن اخبار سلامتی خان... لباس شادی پوشیم. (تاریخ بیهقی). سلطان فرمود تا نامه ها نبشتند بهرات... بشارت این حال که وی را تازه گشت از مجلس خلافت. (تاریخ بیهقی). امیر بتازه گشتن این اخبار سخت غمناک شد که نه خرد حدیثی بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 537). تا از همه جوانب آنچ رفتی و تازه گشتی معلوم او میگردانیدندی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 93) ، تجدید شدن:
بدین روز پیوند ما تازه گشت
همه کار بر دیگر اندازه گشت.
فردوسی.
به دور ماه ز سر تازه گشت سال عرب
خدای بر تو و بر ملک تو خجسته کناد.
مسعودسعد.
و من بنده را بر مجالست و دیدار و مذاکرات و گفتار ایشان الفی تازه گشته بود. (کلیله و دمنه).
- تازه گشتن نعمت، تجدید شدن نعمت. ارزانی شدن آن: چون خاندانها یکیست... نعمتی که ما را تازه گشت او را گشته باشد. (تاریخ بیهقی) ، خرم، باطراوت، شکفته، جوان شدن:
دگر بهره زو کوه ودشت و شکار
کز آن تازه گشتی ورا روزگار.
فردوسی.
کنون روزگارم ز تو تازه گشت
ترا بودن ایدر بی اندازه گشت.
فردوسی.
راست گفتی و بجز راست نفرمودی
گشته ای تازه از آن پس که بفرسودی.
منوچهری.
ای رسیده شبی بکازۀ من
تازه گشته بروی تازۀ من.
سوزنی.
پژمرده بود گلبن اقبال و تازه گشت
تا آب عدل اوش به نشو و نما رسید.
؟ (از ذیل جامع التواریخ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
کسی که تازه کاری را شروع کرده و هنوز آنرا درست نیاموخته است. (فرهنگ نظام). کارنادیده. کم تجربه. مبتدی. مقابل کهنه کار. ناآزموده. نوآموز در صنعت. کسی که بنوی چیزی را آموخته یا بدان پرداخته. ناشی
لغت نامه دهخدا
تصویری از تازه گشتن
تصویر تازه گشتن
تازه گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازه کار
تصویر تازه کار
کم تجربه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازه کار
تصویر تازه کار
مبتدی
فرهنگ واژه فارسی سره
بی تجربه، تازه چرخ، خام، کارآموز، مبتدی، ناآزموده، ناشی، نوپیشه، نوچه
متضاد: کهنه کار
فرهنگ واژه مترادف متضاد